غزلیات
سپیداندامِرویایی چهچشم محشری داری
به دستان ِ بلورینت شراب و ساغری داری
پرِ پروانه می ریزد به روی شال زربفتت
خدایمن!عجب رخسارآتش گستری داری
نمیدانیمگر بانو که باغ گل تماشایی ست
بیفکن پرده از رویت کهنیکو منظری داری
همانروزیکه بنهادی قدم در باغ فروردین
من از بوی تو فهمیدم تن گل پروری داری
چو آهوی ِ به دامافتاده در بندت گرفتارم
گره از مشکلم بگشا اگر پیغمبری داری
فریباییکهخوردمدربهشتتگولِشیطان را
تو آن حوّای جذابی که سیب نوبری داری
عسلبانو شِکَنج ِ بافه یِ زلف طلایی را
به رویشانه افشانکنکه موهایزریداری
تشبیه نتوان کردکه گویم به که مانی
در جمله نگنجی که کنم وصف معانی
نامیدمت از تشنگی ام نم نم ِ باران
از بس که تو پاکیزه تر از آب روانی
از باغ لب و چهره و اندام تو پیداست
نازک بدن و لاله رخ و غنچه دهانی
بر پنجره یِ رو به افق در برِ چشمم
تابنده تر از تابشِ خورشید ِ جهانی
الحق که تویی"کاوه ی آینده ی ایران"
از چنگ ستم مُلکِ کهن را بسِتانی
پیجو شده ام ردّ تو را خانه به خانه
با آن که ندارد احدی از تو نشانی
گفتم به پیام آورِ دل چاره چه سازم
گفتا که خودت را بکُش از نازِ فلانی
حرمت بنه بانو عسلم اشک قلم را
با خون دلم نامه نوشتم که بخوانی
شیخِ دانا کهنهکم خوشگذرانی میکرد!
همه را بر حذر از عالم فانی میکرد
به هوایِ تنِ حور و طمعِ قصرِ بهشت
از تب و تابهوس آن چهندانی میکرد
بارها سینه زنان بر سر منبر چه رسا
مظهرِ زهد و ریا مرثیه خوانی میکرد
بانی ِ گسترش ِ امر قضا با زد و بند
در خفا با دغل و شحنه تبانی میکرد
آخر از مغلطه شد یک شبه صدرالعلما
بس کهبا سفسطه تفسیرِ معانی میکرد
مانده در خاطره ی مرد وزن دهکده ام
قصه ی پیرِ خرفتی که جوانی میکرد
اگر از کشور جم راهیِ دوزخ بشود
رفعِ آثارِ غم و دل نگرانی میکرد
غزلِ تلخِ پر از طعم حقیقت به یقین
مهربانو عسلم را هیجانی میکرد
بی تو ایدخترِگلچهره ی دور از محلم
نچکـد نـم نـم عطــر از نفحـات ِ غـزلم
بکشم دستنوازشبه سرخوابوخیال
هر زمانی که تـو را حس بکنم در بغلم
منهمانقیسبنی عامر شهرم که هنوز
کوچه را کـر بکنم با دف ضرب الاجلم
بیستون را نسپردم به دم ِ تیشه ولی
می کند خنده ی ِ شیرین تو مرد عملم
به همان ارگ بم خستهی وارفته قسم
خشتی از سازه یِ متروپُلِ پا بر گسلم
مگذر بـر مـنِ ویـرانه کـه از بخت بدم
شهر متروکهای از دوره ی ِ تیمورِ شَلم
گرچه دانم که خلاصم نکند دیو پلید
سال هـا منتظـر ِ رستــم ِ دستانِ یـلم
مهــربانـو عسلـم شعـر شکر گـون منی
همه دانند و ندانی که تویی ماحصلم
آن که لَه لَه در کرملین میزند
لیسه ها بر پایِ پوتین میزند
از عطشافتادهدر دامان شرق
کز مذلّت پرسهدر چین میزند
بیگمان هرساله از بی عرضگی
سینه بر قبر ِ تموچین میزند
هم نوا با کافران باشد ولی
با دغل بازی دم از دین میزند
آنقَدرافتادهمستأصل که باز
رو به کشورهای لاتین میزند
نیشتری بایدزدن بر کهنهزخم
تا دُمل این گونه چرکینمیزند
شوکرانش گفته ام بانو عسل
شعر تلخی راکه شیرینمیزند
نغمه یِ ساز نکیسا بد کساد افتاده است
شالِ غم بر گردن آوایِ شاد افتاده است
در کویر بیهیاهو روز وشباز ششجهت
تاروپودمنخبه نخ در دستِبادافتادهاست
از همانروزی کهدانش را جهالت سر برید
میهنم دردستمُشتیبی سوادافتاده است
در نبودِ رستم از دورانِ فردوسی به بعد
چشم اهریمن به مُلک کیقباد افتاده است
واعظ شهرمکه میگفت از لذایذ در بهشت
دائم از اوج توهّم در فساد افتاده است
بر وجودِشاخصشخصشخیصشیخشهر
این عبایِ عاریه قدری گشاد افتاده است
آن که ما را داده با فتوا نویدِ آب و نان
با تبر عمری به جان اقتصاد افتاده است
حضرت شیخِ ریا در گیر و دارِ انتخاب
در به در دنبال رأی اعتماد افتاده است
می شود با آتشِ خشم مسلسل رو به رو
آنکه از غفلتبه فکر انتقاد افتاده است
بی گمان بانو عسل با عشوه بگشاید گره
مشکلِ لاینحل ما را که حاد افتاده است
کنم از دوری ات آواز تا کی
کنی ای نازنینم ناز تا کی
درون کوچه ها باید بچرخم
به دنبال تو در شیراز تا کی
کنار پنجره در انتظارت
دوپلک خسته باشد باز تا کی
شب از تنهایی ام با تک نوازی
زنم زخمه به سیم ساز تا کی
غزالا در غزلاحساسخود را
کنم از بی دلی ابراز تا کی
به جایِ آن لب ِ سرخِ اناری
زنم لبهای خود را گاز تا کی
عسلبانو میانخواب و رویا
خیالم را دهی پرواز تا کی
بسکه سرتاپای میهن را ستم بگرفته است
سرزمین کوروشم را بویغم بگرفته است
امتداد غصه از دوران ِ ساسانی به بعد
سینه ی فرهنگمارا بیش وکمبگرفتهاست
آنچنانبی وقفهنالیدمکه دوشاز هِق هِقم
سیم تارم را نوای زیر و بم بگرفته است
دشمن آزادی از مکر و فریب و حیله ها
همدلی را سال ها از مُلکجم بگرفتهاست
قاضیِ جهل و سیاهی در دیار ِمعرفت
روشنایی را به نام متهم بگرفته است
دفترِاندیشهرا در سینه پنهان کن که شیخ
زهر چشم از تک تک اهل قلم بگرفتهاست
آرزو دارم ببینم با دو تا چشمم که حق
خون گل ها را ازآن نامحترم بگرفته است
در پگاهِ بی رمق جز بانگ زاری برنخاست
موجِغم بانوعسل درصبحدم بگرفتهاست
بـر سر کوچه شبی هالـه ای از نـور افتاد
در دلِ مــرد و زن از آمـدنـت شـور افتاد
زدصباشانهبه زلفت که علی رغم سکوت
دوسهآهنگخوش ازگوشه یماهور افتاد
هرزمانی که زدم زخمه به سیم بم و زیر
نت به نت نام تو درسینه ی سنتور افتاد
لب مستت که به رویِ لب پیمانه نشست
تَــرک از تـاب ِ حسد بــر تــن انگـور افتاد
زده شد طبل پـر از وا اسفا بر سر سیب
قصه ی ِ آدم و حـوا نـه که مستور افتاد
مانده ام مات وپریشان که بهروی کمرت
آن همه مـوی معطر بـه چه منظور افتاد
در شب جشن شکوفا شدن از ناز تو بود
هیجانی کـه بــه قلـب دف و تنبور افتاد
گفتـم از شهـــد لـبِ ناب تــو بانـو عسلم
ناگهــان ولــولــه در لانـــه ی زنبـور افتاد
نه کـه از طبع بلنـد و هنــر شاعری است
در فـــرآیند غـــزل قـافیــه ها جور افتاد