غزلیات
28 اردیبهشت 1402
X

جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو

ازچشم توپیداست‌که‌عاشق شده‌ای‌تو

پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی

دردانه ترین خلقت خالق شده ای تو

با جاه و جلال آمده ای کلبه ی ما را

با زندگیِ ساده موافق شده ای تو

ای ماه پری چهره بدان قدر خودت را

چون برحذر از آینه ی دق شده‌ای تو

آنقدر ظریفی‌ که به عنوان تشابه

با برگِ گلِ ‌ لاله‌ مطابق شده ای تو

تا کی بزنم بر سر و با گریه بگویم

عذرای منی مونس وامق شده ای تو

بانو عسلم پا ‌‌ بنه در محفل عشاق

هرچند که بی شائبه لایق شده ای تو

22 اردیبهشت 1402
X

بانو به‌ همان‌ شال و کلاهی که تو داری

خوشدل شدم از اوجِ‌رفاهی‌که تو داری

در باغِ ارم هر چه شدم خیره ندیدم

ممنوعه تر از سیب گناهی که تو داری

آخر به خیابان بکشی پیر و جوان را

با بقچه ای از نازِ نگاهی که تو داری

ققنوسِ پگاهِ نفست شعله ورم کرد

پر پر شدم از آتش آهی که تو‌ داری

از روز نخستین به گمانم شده همسان

اقبال من و چشم سیاهی که تو داری

گفتم لب شیرین تو انگور شرابی ست

گفتی عجب از حال تباهی که تو داری

در پرده ای از نور پراکنده نهان است

بردیده ی ما پشت وپناهی که تو داری

بانو عسلم هیچ نباشد رخِ مهتاب

تابنده تر از چهره ی ماهی که تو داری

19 اردیبهشت 1402
X

نگشت از اوج‌ تنهایی کم از ‌مقدار دلتنگی

چه‌ رونق دارد از بی همدلی بازار دلتنگی

چه رازیبر زوایای وجودم سایه‌ افکنده

که گاهی در نیاوردم سر از اسرار دلتنگی

مگو از ارگ‌‌ِ تاریخی‌ که‌بعد ازسالهاپیداست

به روی خشت خشت بم هنوز آثار دلتنگی

غروب جمعه میگفتی که آن‌‌ نادیده بازآید

دل آدینه پُر باشد پُر از اخبار دلتنگی

هزارویک شب‌ِغصه‌ غلط‌ کردم که میگفتم

به پایان‌ میرسد این‌ قصّه‌ی کشدار‌‌ دلتنگی

اگرچه‌ بقچه‌ ی نانم به دست دزد ها افتاد

ولی از شرم ناداری پر است انبار دلتنگی

خبر داری منِ تنها‌ هزاران درد دل دارم

پشیمانم نکن وقتی‌ کنم اظهار دلتنگی

یقین‌دارم عسل‌ بانوکه‌درعمرت به‌ مِثل‌ من

ندادی تکیه ات را بر در و دیوار دلتنگی

8 اردیبهشت 1402
X

از برم رفتی به پاشد ناگهان طوفان عزیز

در نبودت خانه‌ شد ویرانتر از ویران عزیز

آنقَدر در نقشِ لیلا عشوه کردی تا شدم

در هوای وصل تو مجنونِ سرگردان عزیز

روی‌میزشیشه‌ای ازدوری‌ات‌یخ کرده است

قهوه فالی را که مانده‌ در تهِ فنجان عزیز

گونه‌ را برجسته تر کن در خیابانهای شهر

تا نیاید سیب سرخ از کشور لبنان عزیز

در کدامین برزخستانم که‌داردخط به خط

می شمارد جرم من را میله ی زندان عزیز

یک نفس ننهاده ام لب بر لبِ پیمانه ای

از همانروزی که بستم با لبت پیمان عزیز

هر زمان در زیر چتر همدلی‌ یادت کنم

می تراود از دو چشمم نم نمِ باران عزیز

نازنین بانو عسل باعشق، معجونی بساز

تا شفا گیرد دلم از درد بی درمان عزیز

4 اردیبهشت 1402
X

گرچه دیوان غزل را سیلی از قانون گرفت

واژه واژه رنگ شعرم حالت افسون گرفت

مانده ام‌ تاخوشه‌ ی‌ انگورها شیرین شود

تاشرابی کهنه تر از‌ میوه ی میگون گرفت

بارها دیدم نمادِ صلح و آرامش به ناز

با ترنم تاجِ سبز از شاخه‌ ی‌ زیتون گرفت

بر بلندی هایِ جولان زل زدم بر اورشلیم

عزم جولان دادنم را دخترِصهیون گرفت

بی گمان بادِ صبا در کوچه ی‌ اردیبهشت

بوسه های‌ بی‌شمار از لاله‌ی گُلگون‌ گرفت

عندلیب ازبوی‌آویشن به‌وجدآمدکه دوش

دشتی‌ازگلغنچه‌ها را‌‌ نغمه‌ی‌ِموزون گرفت

پشت نیمکت سال ها بر روی میز مدرسه

وقت لیلی را پیاپی نامه‌ی مجنون گرفت

آن که با انواع دارو اندکی درمان نشد

آخر از طعم لب بانو عسل معجون گرفت

24 فروردین 1402
X

بی خبر پا را که‌ بنهادم به کوی زندگی

گم‌ شدم درکوچه‌ها از های وهوی زندگی

گرچه بودم مِثل آتش در دیارم شعله ور

رنگِ خاکستر شدم در آرزوی زندگی

در سراب تشنه کامان با ولع نوشیده ام

بارها زهر ‌ هلاهل از سبوی زندگی

جهدها کردم و لیکن با صلابت بسته شد

هر‌ مسیری را که بگشودم به روی زندگی

از کج اقبالی نباید می زدم گاهی گره

کثرت دلبستگی ها را به موی زندگی

بی وفایی با تشر جایِ محبت را گرفت

تا نپیچد اندکی در‌ خانه بوی زندگی

در هزار و یک شب‌ِ ناگفته‌ ها راوی شدم

تا که باشم شهرزادِ قصه گوی زندگی

در سراپای غزل از بغض خود گفتم ولی

همچنان بانو عسل باشد هلوی زندگی

19 فروردین 1402
X

با تشر گیسویتان را ماست مالی میکنم

عقده ام را بر سر زلف تو خالی میکنم

خارج‌ازمحدوده‌یِ منزل شوی بی روسری

با چک و تیپا تو را در کوچه حالی میکنم

اختیار تام دارم سال ها در شهر هِرت

همچنان آتش به پا با اِذن والی میکنم

مُهر ِ باطل میزنم یارانه ات را بی درنگ

خانوارت را فقیر از وضع مالی میکنم

در تبِ پرونده سازی بارها وضع تو را

پرس و جو از دختران لاابالی میکنم

درخیابان با تشکر کیک وساندیسم دهند

بس که در ایفای نقشم کارِ عالی میکنم

مجریِ احکام قانونم ولی بانو عسل

اختلاس از بانک ها در بی خیالی میکنم

15 فروردین 1402
X

از بس‌ شده با رنگ‌ ریا باعث تشویش

کمتر نشود نفرتم از شیخِ بد اندیش

دین را چه گران بر سر منبر بفروشد

تاصاحب کاخی شوداز وسعت تجریش

چُرتش نشود پاره که در عالم رویا

درحالتی ازخلسه شود بیخبر ازخویش

گفتا بشناسم‌‌ ‌ سَره از ناسَره ها را

گفتم‌ندهی یک‌دهه تشخیص‌بُز از میش

با شعر من از سفسطه پرونده بسازد

تا آن که در آینده به تیغم زند از ریش

دزدانه به یغما ببرند آن چه که دارم

وقتی به غلامان بدهد فرصت تفتیش

جولان دهداز وسوسه در دشت شقایق

شمشیر کج ازعقده ی جلاد ستم کیش

بانو عسلم‌ زاده ی زندان اوینم

گاهی نبوَد راه گریز از پس و از پیش

2 دی 1401
X

مِثل جشنی که در آن تنبک و تنبور نبود

شهرم از بی نفسی اهل شر و شور نبود

تیرگی‌چیره شداز یورش تاریکی محض

در پسِ پنجره ای روزنی از نور نبود

بسکه در کوری شب طبل عزا را زده اند

فرصت زمزمه در گوشه ی ماهور نبود

قاضی و شیخ ریا در پیِ اعدام منند

ورنه در کوچه ی ما اینهمه مامور نبود

عمری از روی توهّم دهَدم زاهد شهر

وعده ی باغ بهشتی که درآن حور نبود

به همان‌خون‌ سیاوش که‌چکید ازتن گل

محفل لاله رخان شیونِ بر گور نبود

می زدم نت به نت از خاطر بانو عسلم

غم ِ بنهفته اگر در دلِ سنتور نبود