دوبیتی
زدی آتش به قلبتار و پودم
که گُر گیرد سراپای وجودم
اگرچه ناله ام را کس نفهمد
ولی در کوچه هاپیچده دودم
مسیرم مسجد وگاهی کِنِشت است
گناهم چیدنِ سیب از بهشت است
مرا در حال خود بگذار و بگذر
که فردایم بهدستِ سرنوشت است
چنان مهرت نشسته در وجودم
که آتش می جهد از تار و پودم
بلورین پیکر از مهتابِ رویت
حضورِ تیره یِ شب را زدودم
نه بیعت میکنم با شیخِ بد ذات
نه بر منبر کند با ما مماشات
نه قدری قدرتِ تحلیل دارم
نه شرکت میکنم در انتخابات
اگر چه سال ها پیرم گلِ ناز
نباشی بی تو میمیرم گلِ ناز
دلم را عصرِ تنهایی نکن تنگ
که در آدینه دلگیرم گلِ ناز
مگر از اشتیاقِ حسِ نابت
بنوشم استکانی از شرابت
نشد از برق رخسارت بدوزم
نگاهم را به نورِ آفتابت
ندیدی چشمه یِ چشم غمم را
ندیدی در خفا اشک نمم را
جهالت با قساوت میزند شخم
به نام دین تنِ مُلک جمم را
شرابِ پخمگی را مزه کردی
سبو را خالی ازانگیزه کردی
بگفتی ژاپن از ایران بسازم
و لیکن میهنم را غزه کردی
بلورِ نقره ریزم را که دیده
چراغ شعله خیزم راکه دیده
ندارد نازِ او را رویِ مهتاب
دوتا چشمعزیزم راکه دیده