غزلیات
گـرچه از روز ازل خـاک ﮔﯿﺎﻩ ﺗـــــﻮ ﺷﺪﻡ
بعدهــا سبز ﺑــــﻪ ﺍﮐﺴﯿﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﺗـــــﻮ ﺷﺪﻡ
آنقدَر پر شدی ازشور وشر وجلوه که من
ﺧﯿﺮﻩ ﺑـــﺮ ﭘﯿﺮﻫـــﻦ ﻭ ﺳﯿﺐ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
بسکه درکوچه زدم زل قد و بالای تو را
ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻟﺐ ﻭﭼﻬﺮﻩﯼ ﻣﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
ﻣﺎﻧﻊ ﺳﯿﺮ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺻﻒ ﻣــﮋﮔﺎﻥ ﺗـــﻮ ﺑﻮﺩ
ﺳﺎﺩﮔﯽ ﮐـﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺳﭙﺎﻩ ﺗـــــﻮ ﺷﺪﻡ
ﺳﺎﻟﻬـــﺎ چشمِ دلـــم ﺭﺍ ﻧﺴﭙﺮﺩﻡ ﺑــﻪ ﮐﺴﯽ
ﻭﻟﯽ ﺁﺷﻔﺘـﻪ ﯼ ﺁﻥ ﭼﺸـﻢ ﺳﯿﺎﻩ ﺗــﻮ ﺷﺪﻡ
پسِ پرچین ﺑﻪ ﺗﻮ دادم ﺩﻝ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺯﺩﻩ ﺭﺍ
مثل ﮔـﺮﺩﯼ ﺑـــﻪ ﻫـﻮﺍ راهیِ ﺭﺍﻩ ﺗــﻮ ﺷﺪﻡ
عسلم اوجِ ﺟـﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﻄﺎﻟﺖ ﺑﮕـﺬﺷﺖ
ﭘﯿـﺮی ام ﺩﺍﺩ ﮔـــﻮﺍﻫﯽ ﮐـــﻪ ﺗﺒﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
از لبِ بوسه پذیرت ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﻩِ ﺳـﺮﺩ از همه جایِ دل ﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
به خمِ زلف رهایت که زندبوسه نسیم
عطر خوشبوتری از شانه ﺯﺩﻥ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ
آنقَدر ناز و لطیفی که سحر دور و برت
شبنم ازوسوسه ﺑﺮفرش ﭼﻤﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
جانم ارزانیِ آن شاعر ارزنده که گفت
شربت نابِ ﺗﻤﺸﮏ ﺍﺯ لبِ ﺯﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
دامنِ سبز تو را باد صبا چین که دهد
بارها از همه سو مشک ختن می ریزد
ﺩﺭﯼ ﺍﺯ سبکﺟﺪﯾﺪی نگشودی که هنوز
از نگاهِ ﻏﺰﻟﻢ شعرِ ﮐﻬﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
مهربانو عسلم رایحه یِ ﺩﺍﻣﻦ ﺗﻮﺳﺖ
ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺩﺍﻣﻨﻪ ﯼِ ﺩﺷﺖ و ﺩﻣﻦ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ
مِثلخوابیکه پر از واژهیلالایی بود
خوشدلیهالهایاز حالت رویایی بود
آنچهگستردهبجاماندهپسازرفتنایل
عطری از پیرهن ِسوگلِ قشقایی بود
در نهانخانه به یاد ِ لب او نوشیدم
ساغری را کهپراز تلخیوگيرایی بود
میشدم آنطرف پنجره در اوج سکوت
روزها خیره به باغی که تماشایی بود
گفتم از سینی ِ گلخنده تعارف بکند
استکانیکهپر از بویخوشچاییبود
هم چنان از نظرِ آینه ی قصر بلور
رخ معشوقه ی من مظهر زیبایی بود
بر تنِپاره ی غمنامهنوشتم عسلم
نحوه یِ زندگیامبسته بهمیآیی بود
به عشق یار زیباییکه قدرش را ندانستم
شدم محو دلارایی که قدرش را ندانستم
پری رو دلبـری دیدم کـه هنگام سخن دارد
بیان نغز و شیوایی که قـدرش را ندانستم
جوانیکردم وچندیگذشت از عمر شیرینم
تلف درروز و شبهاییکه قدرشرا ندانستم
به قدری مستحق بودمکه درباغ بهشتمبرد
نگاهِ سبزِ رعنـایی کــه قــدرش را ندانستم
گرفت از گوشهیِ چشمان عنانِ اختیارم را
خوشاندامِ فریبایی که قدرش را ندانستم
بهدور ازهرچهناپاکیزلالاندیشوجاریبود
همـان آب گـوارایی کـه قدرش را ندانستم
میان خواب و بیداری عسل بانو به ناز آمد
ببستم دل بهرویاییکه قدرش را ندانستم
کنارِ جویِ پـر آبی کـه فکـرش را نمی کردم
گرفتم دربغل خوابی که فکرش رانمی کردم
سوار ِموج پرجنبش چو نور از دور می آمـد
بـه سویم دُرّ نایابی که فکـرش را نمی کردم
به دستم دادونوشیدم درآن حالات بی وزنی
شراب کهنه ی نابی که فکـرش را نمی کردم
اگرچه بیخبر بودم درآن خواب خیال انگیز
پریدم از دق البابی که فکـرش را نمی کـردم
پس از بیداریم دیـــدم تمام هستی خــود را
به روی دوشِ سیلابی که فکرش را نمیکردم
منِ آسیمه سر را گو که خو کردم به آسانی
به فرهنگ و به آدابی که فکرش رانمی کردم
پس از چندی شکیبائی چه بی تابانه بگرفته
وجودم راتب وتابی کـه فکرش را نمی کردم
به دنبال عسل بانو نگاهم همچنان می رفت
به استقبال مهتابی که فکـرش را نمی کردم
گرچه می دانم که گاهی بی قرارم نیستی
بی قرارت می شوم وقتی کنارم نیستی
درخلالِ خواب و رویا باخیالت دلخوشم
در کنارم هستی و در اختیارم نیستی
در کجایِ زندگی پیدا کنم جای تو را
ای که در محدوده های انتظارم نیستی
چلچراغِ روشنِ پسکوچه ها هستی ولی
مشعلی در پهنه ی شب های تارم نیستی
روز اول باورم شد کز نژاد برتری
گرچه می دانم که ذاتاً هم تبارم نیستی
ای خدای دلربایان با تو می گویم سخن
بی گمان گاهی به فکر روزگارم نیستی
پر شر و شورم کن از اردیبهشت دامنت
ها عسل بانو مگر باغِ بهارم نیستی
شدی راضی که ﺭﻧﮕــﻢ ﺯﺭﺩ ﺑﺎشد
تنـــــم از بار غــــم پُـر درد باشد
ندارم واهمـــــه از فصـــل پائیز
ﻫــــﻮﺍﯼ ﺑﯽ تـو بودن ﺳﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ
مـن و تــو از اوائل زوج بـودیم
چرا خواهی که یارت فـﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ
غروب جمعه در حجم خیالــــم
حضورت بی بروبــرگــــرد باشد
بیا یک بار دیگـــــر با وفـــا باش
نباید همسفـــــــر نامـــــرد باشد
ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐـــﻪ در خلوت ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﻫﺮﺍﻧﮑﺲ ﻧﺰﺩ ﻋﺸﻘﺶ ﻃﺮﺩ ﺑﺎشد
ﺧـــﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﻋﺴﻞ بانوی شعــرم
وجـــود نازکش بــی درﺩ ﺑﺎﺷﺪ
در نبودت لمس کردم روزهای سرد را
ناله ها بیرون نکرد از استخوانم درد را
کوچه هایِ یخ زدهدر یادخوددارد هنوز
اوجِ فریادِ سکوتِ سردِاین شبگرد را
زیرگامت درمسیرکوچه خِشخِش میکند
تا که بسپاری به خاطر برگ های زرد را
سالها در شوره زار زندگی خم کرده است
درد و غم هایِ زمانه شانه هایِ مرد را
از همان روزی که رفتی رفته ام از یادها
کس نپرسد حال و روز ناشکیب طرد را
آن که در اندیشه دارد چشمِ پاکِ برزخی
با نگاهی می شناسد خصلت هر فرد را
در نبودت گریه ها کردم ولی بانو عسل
ذره ای معنا نکردی واژه یِ برگرد را
چشم محبـوبم شــراب ناب دارد لاله جان
چهــره ای زیباتـر از مهتـاب دارد لاله جان
بـا نگـاهش از جــوانـان دلــربایی می کنـد
صد هـزاران عاشقِ بی تاب دارد لالـه جان
هر دقیقه تارگیسویش به دستانِ صباست
بافه ای از مـوی پُر مضراب دارد لاله جان
کوچه باغ تنگ آغوشش پر ازآرامش است
بستر گـــرمی بـرای خــواب دارد لاله جان
خنجر ابـــروی او پیوسته عاشق می کُشد
کشته هادرگوشه ی محراب دارد لاله جان
از نگاه نافـــذش راه گـــریزی هیچ نیست
گوشه ی چشمان او ردیاب دارد لالـه جان
لالـه جان بانو عسل بی خانمان کرده است
دیده ام ازدوری اش سیلاب دارد لاله جان