غزلیات
8 اسفند 1391
X

عشقش از هـــر روز دیگــر بیشتر

می زنــــد در استخـــوانم ﻧﯿـﺸﺘﺮ

هـر کسی دارد بـه دل انـدیشه ای

در وصالش مــن خیال اندیش تر

آن چنــان دل می ربایـــد با نگـاه

کز وجودم میشوم بی خویش تر

گفتـم آخـر می رود از خــاطــرم

در نبـودش دل بـه فـردا ریش تر

یک نفس چشـم انتظاری می کند

لحظـه را پیوسته پـر تشویش تر

دسـت رد دلبـر زنـد بــر سینـه ام

گـر گـذارم پـا به سویش پیش تر

بی قــــرارم می کنـــد بانـو عسل

او دوان و من پی اش درویش تر

26 بهمن 1391
X

از خشم ستم تاب و توانی به تنم نیست

یعنی که نشان از رمقی در بدنم نیست

عمری ست اسیر ِ شب ظلمانی محضم

در بحرِ سیاهی خبر از خویشتنم نیست

یارانِ اجل ‌ دور و برم نیزه به دستند

در دست قفس فرصت پرپر زدنم نیست

از‌ دد صفتان‌ شکوه‌ نباید ‌ که جوابم

جز ضربه ی باتوم و لگد بر دهنم نیست

بیداد ِ زمان حکم به اعدام قلم داد

فریاد به دل هست و زبان سخنم نیست

از بس که ریا در ده ‌‌ ما تفرقه انداخت

انگار که همسایه ی من هم وطنم نیست

بانو عسلم دشت ِ تنم را بزنی شخم

جز بوی دلاویز تو‌ در پیرهنم نیست

23 بهمن 1391
X

گرچه از روز ازل خاکِ ﮔﯿﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ

بعدها سبز ﺑﻪ ﺍﮐﺴﯿﺮِ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ

ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺮ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻭ ﺳﯿﺐ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ

ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﮐﻪ تو را دیدم و دیدی تو مرا

ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻟﺐ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﻣﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ

ﻣﺎﻧﻊ ﺳﯿﺮ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺻﻒ ﻣﮋﮔﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﺳﺎﺩﮔﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺳﭙﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ

یک نفس پنجره را باز نمودی که سحر

ﺧﻨﮏ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﺑﻪ ﭘﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ

ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻧﺴﭙﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ

ﻭﻟﯽ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﯼ ﺁﻥ ﭼﺸﻢ ﺳﯿﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ

ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺷﻮﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﻄﺎﻟﺖ ﺑﮕﺬﺷﺖ

ﭘﯿﺮی ام ﺩﺍﺩ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﺒﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ

17 بهمن 1391
X

با عشوه نگاهی به نگاهم کن و برگرد

آشفته ازآن چشم سیاهم کن و برگرد

بیرون ز برینم مکن ای حور بهشتی

باخنده اشارت به گناهم کن و برگرد

در هم بشکن بانفست شیشه ی دل را

در گوشه ای از آینه آهم کن و برگرد

شیرازه ی دل را مبر از آن خم ابرو

هنگام درو ذره ی کاهم کن و برگرد

چون بیژن رسوای زمانم ز زمانه

بی زمزمه زندانی چاهم کن و برگرد

گر بوسه پی بوسه تمنا بنمودم

در پیش همه خوار و تباهم کن و برگرد

حالا که تحمل نکنی ماندن من را

پس بدرقه تا نیمه ی راهم کن و برگرد

با پیچش زلفت ببری مذهب و دین را

عاطر ز نسیمی به پگاهم کن و برگرد

بر من بگشا ای عسل امشب رخ خود را

مهتابی از آن جلوه ی ماهم کن و برگرد

13 بهمن 1391
X

همان روزی که سر دادم سرود زندگانی را

هدر می دادم از عمــرم بهــار نـوجوانی را

بدور از منزل و مأوﺍ شبیه مرغ سر در بال

تحــمل کرده ام عمـــری غم بی آشیانی را

گذشت ِعمر بی حاصل به آسانی بدادآخر

به دستم‌ در خیابان هــا عصای ناتوانی را

خدای ِ روشنایی ها بـه سر وقتم نمی آید

که بر سقف شب آویزم چراغ جاودانی را

هنوز ازعهدوپیمانی که بامعشوقه ام دارم

درون ِ سینه پنهـان می کنـم راز ِ نهـانی را

غم مغروربی منطق بگیردازخوشی سبقت

اگــر از جــان بپــردازی بهــای شادمانی را

من آن مجنون مفتونم که از ناز عسل بانو

درون کوچه می خواند حدیث مهربانی را

12 بهمن 1391
X

شُر شُر ِ شبنـم بــریـزد ﺭﻭﯼ ِ ﺑﺎﻟﯿﻨــﻢ ﻫﻨﻮﺯ

ﺩﺭ هــــوایِ دلپـذیــر ِ زلف ِ ﻣﺸﮑﯿﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ

روزهـای شادی آور هـرگـز از یـادم نـرفت

بی قــرار از خاطرات پشت پَرچینم هنوز

در تصور محــــو ﺭﻭﯼ ﻣـﺎﻩ ﺭﻭﯾـﺎﯾﯽ ﺷﺪﻡ

ﻣﻨﻘﻠـﺐ ﺍﺯ ﺩﯾـﺪﻥ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻭﺷﯿﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ

گرچه دور از بیستونم میکند خسرو ولی

نسخه ای از قصه ی فرهاد ِشیرینم هنوز

دزدکی بگشوده بـودم دیده بر اِستاره ها

ﺩﺭﮐﻤﯿﻨﮕﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﭼﯿﻦ روی ﭘﺮﻭﯾﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ

از همان روزی که مفهوم شرابم شد غزل

شعر جاری میدهد پیوسته تسکینم هنوز

صد کبوتر از وجودم تا خـدا پر می کشد

میکند بانـو عسل از بسکه تحسینم هنوز

26 دی 1391
X

سال ها رفت و دمی ﻣﺤﺮﻡ ﺭﺍﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ

همنوا بـا دل پــر ﺳﻮﺯ ﻭ ﮔــﺪﺍﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ

بارهـا ﺑﺎ ﺩﻝِ ﭘﺮ ﻏﻢ ﺳـﺮِ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺤﺮ

دف ِ پیوسته ﺯﺩﻡ ﻧﻐﻤـﻪ ﯼ ﺳﺎﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ

کعبـه ی راز و نیازم خم ِ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

شاهـد هـق هـق در حین ﻧﻤـﺎﺯﻡ ﻧﺸـﺪﯼ

هم چنان دربغل باد صبایی شب و روز

ﺁﺧــﺮ ﺍﯼ سبـز ِ شکـوفـا گلِ ﻧـﺎﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ

از رگ و ریشه فسردم به کویر ﺑﺮﻫـﻮﺕ

ﺍﺑـــــﺮ ِ ﺑﺎﺭﺍنی ِ ﺻﺤــﺮﺍﯼِ ﻧﯿــﺎﺯﻡ ﻧﺸـﺪﯼ

لاابـالی شدم از شـور و شـر بـوالهوسی

ﻣــﺮﻫـﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﺩﻝ ﻭﺳـﻮﺳﻪ ﺑﺎﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ

به همان زلف چو یلـدای تو بانو عسلم

نفسی ﻣــﻮﻧﺲ شـب هـای ﺩﺭﺍﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ

18 دی 1391
X

ﺁن که عمری کرده منزل در زوایای ﺩﻟﻢ

می کند از بی وفایی اوج غم را شاملم

مانده ام از بیقراری روزها چشم انتظار

تا که شاید رد شود از رو به روی ﻣﻨﺰﻟﻢ

گِرد رویش بارها پر می زدم پروانه وار

ﮔﺮﭼﻪ می دانستم آخر ﺑﺮ ﻣﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎﻃﻠﻢ

هر زمانی گفتم از حال ِ پریشانم بپرس

ﻣﺎﺿﯽ ﻭﻣﺴﺘﻘﺒﻞ ﺁﻣﺪ ﺟﺎﯼِ ﻓﻌﻞ ﻭﻓﺎﻋﻠﻢ

کس دراین آشفتگی‌هااندکی‌ جمعم نکرد

بسکه درهم برهم و چون تکه‌های پازلم

ﺳﺎﻗﯿـﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺁﺗﺸﮕـﻮﻥ ﺑﮕـﺮﺩﺍﻥ ﭼـﺎﺭﻩ ﺍﯼ

تامگر در بی حواسی حل بگرﺩﺩ ﻣﺸﮑﻠﻢ

کشتیِ بی بادبان افتـاده در گــرداب غم

میکند طوفانِ برپا گشته دور از ساحلم

خرمن گلواژه ام را بخت و اقبالی نبود

با دم‌ داس‌ خزان از بن درو شد حاصلم

یک نفس بانو عسل بر ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮐﻢ ﭘﺎ ﺑﻨﻪ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﺭ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﮔُﻞ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﺍﺯ ﮔِﻠﻢ

17 دی 1391
X

به همان گونه که با اهل محل خواهم ساخت

با لبت بوسه ای از جنس غزل خواهم ساخت

هر کجا بینم اگرغنچه گلی شبه تو را

غزل تازه تری روی بدل خواهم ساخت

چشم شب را بدرانم ز پی دیدن تو

دیده را تا به سحر وصل زحل خواهم ساخت

تن خود را بسپارم چو به دستان طبیب

بی غم ضایعه در زیر عمل خواهم ساخت

منزلم سست و خراب آمده از زلزله ها

من آواره مکان زیر گسل خواهم ساخت

هر زمانی که بگیرم به بغل عکس تو را

با لبان شکرین توعسل خواهم ساخت