غزلیات
ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻫـﻢ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﯽ ﻟﺒﺨـﻨﺪ ﺩﯾﺪﯼ؟
هرگز ﺍﺳﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺤـﺮﺍ ﺳﺮ ﺑُﺮﯾﺪﻧﺪ
ﺧﻮﻧﯽ ﮐﻪ بیرون می زد از ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﻧﮕﻮﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻫﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﻨﺪ ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺁﯾﺎ ﺑﺠﺰ ﮔﺮﮒ ﻭ ﺷﻐﺎﻝ ﻭ ﺟﻐﺪ ﻭ ﮐﺮﮐﺲ
ﺑﺎﺯ ﻭ ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺭﺍ ﺳﺮِ ﺍﻟـــﻮﻧﺪ ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺑﺮ ﺫﻫﻦ ﭘﺎﮎِ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻥ ﺍﺳﺖ
ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﺭﯼ می شد ﺍﺯ ﺍﺭﻭﻧﺪ ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭِ ﺗﻠﺨﯽ ﻭ ﺭﻧﺞ ﻭ ﻣــﺮﺍﺭﺕ
ﺯﻫــﺮ ﻫﻼﻫﻞ ﺭﺍ ﭼﻮ ﻃﻌﻢ ﻗﻨﺪ ﺩﯾﺪﯼ؟
ﻓﺮﺻﺖ نباشد ﺑﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ
ﺁﯾﺎ ﮔﻠﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﺴﻞ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﯾﺪﯼ ؟
از آن ﺭﻭﺯﯼ ﮐــﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺩﺳﺖِ ﭘﯿﻮﻧﺪ
اسیرم کـرده ای ﺑﺎ ﭼﺸـﻢ ﻭ ﻟﺒـﺨﻨﺪ
به جـرم اینکه چشمم بـر تـو افتـاد
زدی بـر دست و پاهـای دلـــم بنــد
هنوز از عشق رویت مـانده حیران
قلـــم در دست نقــاش و هنـــرمند
برقص ای گل کـه در پهنای هستی
تـو هستی بهتـرین هــای خــداوند
چنان هستی که از عشق تو حافظ
بخــــارا را ببخــشد تا سمــــرقــند
ﭼﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ حجاب از روی رخسار
ﻧﮕــــﺮﺩﺩ ﻣـﺎﻩ ﺗﺎﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﺗــــﻮ ﻣــﺎﻧﻨﺪ
ﻋﺴﻞ ﺑﺎﻧﻮ ﻋﺴﻞ ﮔﯿﺴﻮ ﻋﺴﻞ ﭼﺸﻢ
ﻟﺒﺖ شیرینﻟﺒﺖ بوسهﻟﺒﺖ ﻗـــﻨﺪ
ﺭﻫﺎ ﮐـــﺮﺩﻡ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫــﻮﺍﯾﺖ
ﮐـﻪ ﺑﻮﯾﺪ روسری تا خاکپایت
مـنِ بیـدل چه دانستم ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ
ﺑـﻪ ﺑﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺩﻫـﺪ ﺯﻟـﻒ ﺭﻫــﺎﯾﺖ
همانروزی که چشمم بر تو افتاد
شــدم از بی قــــراری ﻣﺒﺘـﻼﯾـﺖ
نکــردی بی گمــان مــا را اضافه
بــه دلبنـدان گیســـوی طـلایـت
چه برق آسا به جانم آتش افکند
لــب ســــرخ و نگـاه دلـــربـایـت
روان می شد قلـم بر روی کاغـذ
ﺭﻗــﻢ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻏــــﺰل ها ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ
دلــم را بــا "نمی آیی" شکستی
عسل بانـو چــه سازم با جفایت
اگر یک شب نبینم روی ماهت
شود روزم چو چشمان سیاهت
مبادا از هوس گاهی نگاهی
بلغزد روی چشم بی گناهت
کبوتر جامه ی آبی بپوشد
نگاهش گر بیفتد بر نگاهت
من آن مستم که عمری دست و سر را
بساییدم به پای بارگاهت
گمان کردم که چون یوسف بگردد
هر آنکس شد اسیر قعر چاهت
هوای بی کسی ایدل چه سرد است
بغل بگشا که آیم در پناهت
عسل ، بیچارگی را شکوه ای نیست
هزاران چون منی شد گرد راهت
ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﺍﺯ ﺳﺎﺯ ﺷﻤﺎ
ﺩﺭ ﻧﻐﻤﻪ ﻏﻮغا میکند ﺍﻧﮕﺸﺖِ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﺷﻤﺎ
دل رابه جنبش بارها باسیم تارآورده ای
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﺮﺩﻡ ﻣﻌﺘﺮﻑ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﻤﺘﺎﺯ ﺷﻤﺎ
وقتی سرودهمدلی درنغمهها سرمیدهی
میگرﺩﻡ ﺍﺯﺧﻮﺩ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﺎﺑﺎﻧﮓ ﺁﻭﺍﺯ ﺷﻤﺎ
درکوچه های ﺩﻟﺒﺮﯼ ﻭﺍﮐﻦ ﮔﺮﻩ ﺍﺯﺭﻭﺳﺮﯼ
ﺗﺎ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﺎﺭﺍﻧﻢ ﮐﻨﺪ ﺯﻟﻒِ ﻏﺰل سازِ ﺷﻤﺎ
از نم نم باغ تنت هر دم معطر می شدم
روزی که میکردم گذر ازشهر شیراز شما
آبی که گرددآسمان من هم ﮐﺒﻮﺗﺮمیشوم
ﺗﺎ ﺑﯿﮑﺮﺍﻧﻢ ﻣﯽ ﺑَﺮﺩ ﭼﺸﻢ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﺷﻤﺎ
از راه عشوه با دلم بازی نکن بانو عسل
ترسم کند آتش به پا ﺁﻩ ﻣﻦ ﻭ ﻧﺎﺯ ﺷﻤﺎ
به ژرفای همان برفی که بر الوند میخواهم
تو را زاینـده رودی پُرتر از اروند میخواهم
تو فروردین ترین رخ داده یِ فصل بهارانی
شقایق های باغت را پر از لبخند میخواهم
بتاب از برج آزادی به مأوایِ سیاهی ها
گرفتارانِ در شب را رها از بند میخواهم
قسم بر بغضِ در تارم گره بگشاید از کارم
همان یک تارِ زلفت راکه باسوگندمیخواهم
به سانِ قوری چینی تَرک افتاده در جسمم
چنان پاشیده ام از هم که چینی بندمیخواهم
درون بـاغ رویـاها بــه یـادت زندگی کـردم
چه میدانی بهارِ خاطرت راچند میخواهم
عسلبانو تو آنشیرینترین شعرِدل انگیزی
که من از شهدلبهایت نبات و قند میخواهم
در خانه ی چشمم رخ نیکوی توپیداست
هر جا نگرم جلوه ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﯼﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ
با آن کـــه ستـودم هنــــر فـــرشچیان را
درنسخه ی خطی خـم ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮﭘﯿﺪﺍﺳﺖ
وقتی بکشی شانــه بــه ابــــریشم زلفـت
در پشت کمـر شُرشُر ِگیسوی تو پیداست
راهی که شود روسری ات بـر سر دوشت
ﺍمـــواج شکن در ﺷﮑﻦ ﻣـﻮﯼ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ
در سوز تب آلــوده ی نی از غــم و غصه
حــالات پــر از بغض ثناگوی تو پیداست
دانــم کــه نــداری خبــــر از درد درونـم
بی برگی ام از رنگ النگوی تــو پیداست
بانـو عسلم رایحـــه پـــر کــرده فضــا را
آغــاز بهـــار از تـن خوشبوی تو پیداست
منتظر بــودم بیـایی سـوی دامـم ای عـزیز
تا بگــردی در بغــل آهــوی رامــم ای عـزیز
ﺭﻭبـروی دیـدگانم جوخـــه ی آتش بپاست
بوی غم دارد فضای صبح وشامم ای عزیز
خـاک دنیا را قیامت جمله بــر سر می کنم
گـر نگیـــری از رقیبــان انتقامـــم ای عزیز
ﮔﻔﺘﻪ ﺑـﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﻏــﺰﻝ نام مــــرا هـــرگز نبر
شاه بیت شعـــرهایم را چه نامم ای عـزیز
تازه فهمیدم که از مهــر تو عاشق گشته ام
بی توچون مصراع شعری ناتمامم ای عزیز
پیش رویت ساغــر پـر باده را سـر میکشم
زهــر اگـر آغشته بنمائی به جامم ای عزیز
خیـره گـردیدم به مستی در بر چشمان تو
تا بفـرمائی جــــوابی بـر سلامــم ای عزیز
شاهدی کز درد عشقت دارم از کف میروم
یـا کـه درمانـم بکن یا کن تمامـم ای عـزیز
گر نمی دادی به پیغامم جواب از روی مهر
واژه ها گم گشته بودند از کلامـم ای عزیز
عاقبت از بی قــــراری در بــــدر دنبـــال تو
خاک عالـم طی شود در زیـر گامم ای عزیز
ای عسل بانو حیاتم در لب شیرین تــوست
آرزو دارم بـــر آیـــد از تو کامـــم ای عــزیز
وا بکن لب را که با ﻻﻻﯾﯽ ﺍﺕ ﺧﻮﺍﺑﻢ کنی
یا که از تاب نگاهت غرقِ مهتابم کنی
سیبِسرخِ گونههایت برده از دلها قرار
روبرویم خنده میکردﯼ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﻢ ﮐﻨﯽ
با نگاهمخواهش از لبهایِ مستت میکنم
تابه یک ساغر خراب از باده یِ نابم کنی
دانه یِ بیریشه ای بودم بهدور از آفتاب
گوشه یِ باغِ تو روییدم که سیرابم کنی
آنچهنم نم میچکد از دیدگانم یادتوست
پس چرا دیگر نمی آیی که شادابم کنی
گرچه درگیرِ جنون هستم ولی با بودنت
بی نیاز از بسته هایِ قرص اعصابم کنی
چاره ام بانو عسل درشهد لبهای تو بود
نوش دارویم نمی دادی که سهرابم کنی