غزلیات
3 اردیبهشت 1392
X

در بر ِ آرامِ جانم بستر خوابم دهید

جای وی را در میانِ چشم پر آبم دهید

دیده ام آزرده گردید از سیاهیهای شب

آسمانی پر ستاره پیش مهتابم دهید

یا برای دیدنش در قعر دریایم برید

یا نشانی از شکوه دّر نایابم دهید

در کویر خشک و سوزان خسته ای لب تشنه ام

تا که دارم نیمه جانی جرعه ای آبم دهید

می خورم از درد عشقش تا سحرگه پیچ و تاب

ای طبیبان هر سه وهله قرص اعصابم دهید

قامتم شد چون کمانی از خم ابروی یار

می رود جان از تنم جا زیر محرابم دهید

در نهایت سر برآرام مثل دانه از زمین

مثل پیچک دور اندام عسل تابم دهید

28 فروردین 1392
X

در غم هجر تو گریان و غمینم چکنم

سر شب تا به سحر زار و حزینم چکنم

دانم از درد گران جان بسلامت نبرم

زنهان تیر غمت کرده کمینم چکنم

گفته بودی ز پی ات ناله و زاری نکنم

بی تو ای خلوتی ِ پرده نشینم چکنم

با نگاهی به رخت عاشق و دلبسته شدم

در بر رویت اگر خوش ننشینم چکنم

از ازل تا به ابد کار ِتو غارتگری است

می برد چشم سیاهت دل و دینم چکنم

سحر از بوی تو مستی بکند باد صبا

آخر ای غنچه لب خلد برینم چکنم

ترک منزل مکن ای لاله رخ ِ آینه رو

نشوی گر تو شبی نقش نگینم چکنم

آسمان تیره و تار است و پر از گرد و غبار

جلوه شبها ننمایی به ز مینم چکنم

بسر آمد دگر آن صبر و شکیبایی من

عسل از لعل لبت بوسه نچینم چکنم

19 فروردین 1392
X

آن ترک پریچهره که چون پنجه یِ هور است

بر روی لبش شربتی از آبِ طهور است

سروی که برافراشته چنین از قد و بالا

شبنم ز گلستان وجودش به وفور است

گر چهره گشاید شبی آن شمع دل افروز

بر گرد رخش هاله ای از پرتو نور است

تبلیغ مکرر نکنم ز آن بت چینی

چون جسم پری پیکرش از جنسِ بلور است

چون بلبل مستی که کند نغمه سرایی

اوقات خوشم در بر گل وقت حضور است

دیگر مکنید عیب منِ بیدل حیران

دل در هوس لعل لبش عینِ تنور است

در باغ پر از گل به ره لاله و سنبل

بلبل به غزلخوانی و قمری به سرور است

زاهد دهد از فهم کجش حکم به تکفیر

نفی سخنش کن که همه روی غرور است

گفتم شبی ای مایه ی جان مونس من باش

گفتا عجبم از تو که پایت لب گور است

روزی که رقیبم ز رخ و چشم و لبش گفت

گفتم حفظ اللهِ عسل چشم تو شور است

14 فروردین 1392
X

ﻫــﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐــﻪ به سوی ﺩﻝ ﻣــﻦ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ

کمــرم ﺭﺍ ﭼـــﻮ ﮐﻤــﺎﻥ ﺍﺯ ﺧـﻢ ﺍﺑــــﺮﻭ ﮐﺮﺩﯼ

ﺁن چه ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺗــﻮ ﺷﺪ باعث ﺁشفتگی ام

ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺑﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ بافه ی ﮔﯿﺴﻮ ﮐﺮﺩﯼ

گــذر از شعر و غــزل کردی و با عِطر نفس

دفتر ﺧﺎﻃـــﺮﻩ ﺭﺍ ﺧّـــﺮﻡ ﻭ ﺧـــﻮﺷﺒﻮ ﮐﺮﺩﯼ

بــردی از عشوه گــری از دلـــم آرام و قرار

ﺩﺍﻣـــــﻦ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺳـﺮِ ﺯﺍﻧـــــﻮ ﮐـــﺮﺩﯼ

آن همه بوی خوش از دامن پُرچین ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

شب ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻫﻢ ﺍﮔـــﺮ ﺑﺎ ﮔﻞِ ﺷﺐ ﺑﻮ ﮐـﺮﺩﯼ

مثل ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬـــﺎﺭﯼ ﮐـــﻪ ﺑﺒﺎﺭﺩ ﺑــــﻪ ﮐـــﻮﯾﺮ

ﺩﺭ ﺩﻝ ﭘﺮ ﻋﻄﺸﻢ ﺭﯾﺸﻪ ﺑﻪ ﻫــــﺮ ﺳﻮ ﮐﺮﺩﯼ

گــرچه بــر روی لبت زل زدم از راه هــوس

خواهشی از تو نکـــردم ﮐــــﻪ ﻫﯿﺎﻫﻮ ﮐﺮﺩﯼ

زدﯼ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ گوشه ی چشم

مهــــربانو عسلم ﺍﺯ جمبل و جــاﺩﻭ ﮐـــﺮﺩﯼ

25 اسفند 1391
X

ناگهان ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺣﮑـﻢِ ﻗﻀﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

گاهی ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻢ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﻫـﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

دلـربائی کن کماکان در میان کــوچه ها

ﺟﻠـــﻮﻩ ﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁئینه ﻫﺎ ﮐـﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

از همین فـردا بیا در ﺑﯿﻦ گندمـزار عشق

در میان لاله ها لطفی به مـا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

موجی از امواج گیسو را رها کن بر کمر

روسری را از سرت اصلاً سوا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

ﺑﻮﯼ ﻋﻄـــﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ

ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ما ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺻﻔﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

لحظه ای، ای نازنیــن بانو به سروقتم بیا

دردِ بی درمــانِ عاشق را دوا کن، نازگل

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫــﯽ ای عسل ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺑﻨﻪ

ﺑﺴﺘﺮ ﮔﻠــــﻮﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎ بجا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯگل

21 اسفند 1391
X

لحظه ای ازغمم آزاد نکردی، کردی؟

دل غمگین مرا شاد نکردی، کردی؟

رفتم از یاد و به ذهنت متبادر نشدم

گاهی از خاطره ها یاد نکردی، کردی؟

کمرم از ستم قاضی دوران بشکست

اندکی شکوه ز بیداد نکردی، کردی؟

بیدِ هر باد وزان بودی و گاهی حرکت

بر خلافِ جهتِ باد نکردی، کردی؟

لاله دلخون شده بود از وزش باد خزان

فتنه را دیدی و فریاد نکردی، کردی؟

بذر ایکاش نشاندی به گِل من گُل من

سبزم از ریشه و بنیاد نکردی، کردی ؟

نکشیدی تو عسل سر به سرای دل من

خانه را جز به غم آباد نکردی، کردی؟

20 اسفند 1391
X

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ِ نافذﺕ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ که ﭼﻪ

با ترنم ﻋﺸﻮﻩ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ

می زدم وقتی قدم در کوچه باغِ دلگشا

پشت پَرچین روبرویم ﻧﺎﺯمیکرﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ

درﺳﺤﺮﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﻞ ﺩﻝ ﻣﯽﺭﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯﻧﺴﯿﻢ

ﺩﮐﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ چه

ابتدا ‌تا انتهایِ کوچه یِ رندان به ناز

دلبری ازخواجه ی ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ

در پس‌ ِ دروازه قرآن بر بلندایِ سکوت

ساحل شب را پُراز آواز می کردی که چه

درهوایت دف‌به دف بر وزن باران میزدم

سیم ناکوکِ غزل را ساز می کردی که چه

یک قفس پَر ازپرستوی مهاجرمانده است

با کبوتر صحبت از پرواز میکردی که چه

واژه واژه در جوابِ نامه ام بانو عسل

ﺁنهمه ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩی که چه

18 اسفند 1391
X

شب که پریشان بشود زلفِ خم سیاه تو

ستاره چشمک بزند به قرصِ روی ماه تو

چهره‌‌ یزیبایتو‌ شدآینه‌ ی جام جمم

تاچه به روزم آورد چشم ولب و نگاه تو

قسم به عطرِ صبحدم ای که آید از باغ ارم

بوی نسیم دیگری خوش وزد‌ از پگاه تو

زل زده ام به غنچه یِ باغِ شکوفایِ لبت

دل ببرد از همگان خنده ی گاه گاه تو

پریدم از دست قفس تا لبه ی پنجره ات

مرغکِ طوفان زده ای آمده در پناه تو

سوگلِ نازِ دلربا از همه سو احاطه ای

کس نتواند بکند رخنه به جایگاه تو

منتظرم که ابتدا حلقه ی در را بزنی

تا غزلی ناز و جوان سر بِبُرم به راه تو

ترسم‌ اگر ای عسلم چاره یِ دردم نکنی

بی حد و اندازه شود آه من و گناه تو

10 اسفند 1391
X

باید از وسوسه بیرون زنمازﻣﻨﺰﻝ‌ﺧﻮﯾﺶ

طی کنم فاصله ها رابه هوایِ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ

دارم امید درازی که‌ به مقصد برسم

که بگیرم به سهولت خبر ازساحل خویش

بی گمان با دل پر غصه به فکر وطن است

آن که یک ذره بیفتاده جدا از گِل خویش

کسی از مسئله هایم نگشاید گرهی

اگر ازسعی خودم حل نکنم مشکل خویش

آن‌ قَدَر‌ بهره نصیبم شده از تجربیات

که دو روزی ببرم فایده ازحاصل خویش

حین کامل شدن زندگی ام گم شده است

تکه‌ی شعرتَرک خورده ای از پازل خویش

شعله ی پُر شرر چهره یِ بانو عسلم

آنچنان زدبه نگاهم که شدم ﻏﺎﻓﻞ ﺧﻮیش