غزلیات
ای همه ی ِ آرزو هیچ نمی خوانی ام
پنجـره را بسته ای تا کـه بمیرانی ام
ساغر دل تشنه را پر بکن از شوکران
تا که به جـای لبت زهـر بنـوشانی ام
ارگ دل از بار ِ غـم ساده بـریزد بهـم
کس نشود غیـر تـو مـانعِ ویـرانی ام
با تَلی از دلهره در پی ِ خود می دوم
ره سپری گم شده درشب طولانی ام
در شب ِ پُـر حـادثه باز تویی ناخدا
تا ننشیند بـه گِل کشتی ِ طوفانی ام
تازگی ازهمدلی شورو شرافکنده اند
آهِ سه تار و دف وهق هق ِپنهانی ام
گرچه کند ناله ها نی لبک از دوری ات
می چکد از یاد تو دیده ی بارانی ام
فتنه به پا می کند زلف تو بانو عسل
گرچه به دادم رسد روز پریشانی ام
نازک تنِ دور از بغلم سوگلِ نازم
تا کی بکنی بی محلم سوگلِ نازم
زندانِ زمینم ولی از جذبهیچشمت
بالا بکشی تا  زحلم سوگلِ نازم
از بس که لطیفی نتوانم که بکارم
احساس تو را در غزلم سوگلِ نازم
ازخوشه ی برساقهی گندم نکنم دل
زیرا که تویی ماحصلم سوگلِ نازم
ازعطرتنتکوچهپرازبویِ اقاقیست
تنها غزلِ بی بدَلم سوگلِ نازم
آتش بزن از شعلهیِ رخسارهشبم را
تا آن که گریزد اجلم سوگلِ نازم
از دوری توکاسه ی صبرم شده لبریز
جانم به لب آمد عسلـم سوگلِ نازم
باد صبا می دهد مژده یِ آغازِ تو
می شکفد غنچه ها با گذرِ نازِ تو
با نوسانِ نسیم باز رهاتر شود
بر کمر و شانه ها زلف غزلسازِ تو
دخترِ گیسو طلا پنجره را بستهای
کس نشود باخبر یک نفساز رازِ تو
یادِتو راروزها بادل وجان میسرود
در ارم و دلگشاخواجه ی شیرازِ تو
معجزهها میکند آن رخ مهتابی ات
گرچه شدم بارها شاهد اعجازِ تو
عاقبت از بیدلی هرچه سرودمنشد
واژه ای از شعر من قافیه پرداز تو
پا بنه بانو عسل بر چمنِ دلگشا
تا شکفد غنچه ها با گذر ناز تو
گرچه با  ناز تو در هر غزلی مأنوسم
غم نا دیدن رویت بکند مأیوسم
رخ برافروز و بزن شعله و بر سایه بتاب
بدران پرده یِ شب را که تویی فانوسم
درهمانکوچه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها می کنم و یادِ تو را می بوسم
دل به آتشکده ی ِمهر تو بستم که هنوز
سعدِ سلمانم و در نایِ غمت محبوسم
بختک از اوج سیاهی به گلویم زدهچنگ
بشِکن پایِ شبح را که پر از کابوسم
سال ها شیخِ ریا حاکم شهرم شده است
برده یِ جهلم و در سیطره یِ سالوسم
گفتم از شدت بغضم به تو بانو عسلم
که بدانی من ِ افسـرده پُر از افسوسم
اﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ مسیر کوی ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
آسمانی از تباهی را دچارﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
میچکدسیلسرشکاز گوشهی چشم ترم
شُر شُر غم ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ زوایایِ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎتوانی ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ  ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧـﻮﯼ ﻏﻢ
در نبود ِ باغ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
دلبر ِ بالا نشینم حلقه ی در را نزد
زیر ِ پلک پنجره چشم انتظارم کرده ای
روشن از برق شدید شعله ها بودم ولی
بی چراغی ﺩﺭ پسِ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
سالهاعشقم نمی گیرد مرا دیگر به هیچ
در نگاه ِ دلبرم ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
بویی ﺍﺯ ﺯﻟـﻒ ﻋﺴﻞ بانو ﻧﯿﺎﻣﺪ سوی من
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
کوکب ِ شیرین زبان شهدغزل آورده ام
اهل ِ نورابادم و قَدری عسل آورده ام
دشت ِ ارژن تا بَمو را باغ گل پوشیده بود
یک بغل آویشن از کوه و کُتل آورده ام
باغ ِ جَنّت را سحر طی کرده ام تا دلگشا
رو به سوی محفل ِ شیخ ِ اجل آورده ام
آمدم  ای دختر ِ سعدی کنم یادآوری
خاطراتی را که از اهل ِ محل آورده ام
نقره پوشِ مو طلا آهسته از دوشم بگیر
کوله باری را که از بحر ِرَمَل آورده ام
آنچه راسعدی دراوصاف اتابک گفته است
لا به لای ِبقچه یِ ضرب المثل آورده ام
یاد ِ اجداد و نیاکان در وجودم ریشه زد
هر زمانی رو به تاریخِ ملل آورده ام
شد در این سیر و سفر ارکان شعرم جابجا
فاعلاتُـن را کمی بعد از فَـعَـل آورده ام
سوگلِ اردیبهشتی، مُشرف الدین را بگو
تاجی از گل های سرخ ِ بی بَدل آورده ام
در مقام روز سعدی هدیه ای ناقابل است
آنچه را  کز  جانب بانو عسل آورده ام
دخترِ "بهجت" برایت افتخار آورده ام
یک بغل از شعرهایِ شهریار آورده ام
راه زنجان تامراغه یکدو روزی بستهبود
لاجرم حیدر بابا را با قطار آورده ام
ساکنِ شیرازم و از راهِ دوری آمدم
نامه ای از حافظ ِ والا تبار آورده ام
کوله بارم پرتر ازدیوانِ شعرخواجه است
از اهالی نامه هایِ بی شمار آورده ام
باغهایِ ساوه را در این سفر کردم گذر
سیب سرخ وسنجد و قدری انارآورده ام
خستگی را با نگاهِ عاشقت از من بگیر
هدیه هایِ دیگری در کوله بار آورده ام
می چکد گلواژه از چشم قلم بانو عسل
شعر باران خورده را بی اختیار آورده ام
هر چند که دور از تنِ گلزار تو باشم
ای باغ پر از غنچه وفادارِ تو باشم
با دیدن ماه و رخِ زیبای ستاره
در تاب و تبِ جلوهی رخسار تو باشم
در وسعت شب پیرهنم را زدم آتش
در راه قطاری که فداکارِ تو باشم
یک بار زدم زل به دو تا چشم خمارت
یک عمر بداحوالم و  بیمارِ تو  باشم
در کوچه ی مهتاب تو راچشم به راهم
بازآ که هنوز عاشق دیدار تو باشم
گفتم که ببندم سرِ شب راه خیالت
تا آن که مگر گوشه یِ افکارِ تو باشم
نازک دلی ات را عسلم تاب نیارم
می میرم اگر  باعث آزار تو باشم
شک ندارم باشد ایبانو "غزل" نام شما
آرزو دارم که باشم یار و همگام شما
این حوالی از کنارِ لاله ها رد می شدم
تا که افتادم دراین محدوده در دام شما
در حیاطم نسترن بوی شکفتن می دهد
شُرشُر باران بریزد وقـتی از بام شما
از وجودش پر کشد ایمان و آرام و قرار
هر که بیند یک نفس رویِ دلارام شما
پیشخود گفتم که تافردا بیاید قاصدک
بارها خوش کردهام دل را به پیغام شما
هم به قدرِ ذره ای در اوجِ آمالم نشد
بهره ای ما را نصیب از باغِ اندام شما
ماندهام بانوعسلدرکافه های شهر شعر
جزغزل بایدچه مینوشیدم از جام شما
