دوبیتی
بغیر از خط و خــال و آب و رنگت
شدم شیدای چشم شوخ و شنگت
هـــزاران آرزو کــردم که ای کـاش
رسد دستم به مـوهــــای قشنگت
مپرس از من کــــه در دام بلایم
به درد و خنده ی غــــم مبتلایم
کسی غیر از خدایم هیچ نشنید
صدای گــــــریه را در های هایم
روز بـدبختی کسی یارم نشد
همدلی حاضر به دیدارم نشد
از بداقبالی چـــــــراغِ آسمان
روشنی بخش شب تارم نشد
انگـور شدی غـــــــــــــرق شرابم کردی
مشروب شدی خانه خـــــــــرابم کردی
دیگــــر نشوم وسوسه ای مایه ی تلخ
هوش از سر من بردی و خوابم کردی
نه که دلبسته بهآواز چکاوک شده ایم
بی خبر از تبعات تب میخک شده ایم
داغ پر پر شدن باغ شقایق همه هیچ
ما دچارِ وزغ و پندِ مترسک شده ایم
همین کـه می کنی با مـن تعامُل
بـه چشمان قشنگت می زنم زُل
ولی از بی قراری گویم ای کاش
تو باشی و من و باغی پُر از گُل
ماهِ کنعانی من فاصله را دور بــریز
از درِ مهــر بیا روی شبـم نور بــریز
صبح آدینه مـــــرا تا وسط باغ ببر
آندم از جام لبت شربت انگور بریز
مانده ام با کی بگویم راز دل
تا بگردد بعد ازین دمساز دل
لحظه لحظه غالبا در هر تپش
پر بگردد گوشم از آواز دل
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ
شورِ قـایـم باشکی ﯾﺎﺩﺕ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ
یـاد ِ یار ِ مهــــربان ﯾﺎﺩﺵ بـه خیر
ﺷﻌــﺮﻫﺎﯼ ﺭﻭﺩﮐﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﮐـﻪ ﻫﺴﺖ