دوبیتی
اهورا عشق واحساس آفریده
گلستانی پُــر از یاس آفـریده
خدایِ معجـزه تنـدیس زن را
به روی دوشِ الماس آفریده
در این وادی دلِ شـادی نمـانَد
نشــان از رنـگ ِ آبــادی نمــانَد
پریشانتر مگـردان خاطـرت را
که از مـا یک نفس یادی نمانَد
کویری زاده یِ اهلِ جنوبم
دچارِ رنگِ اندوهِ غروبم
ندارم دلخوشی در زندگانی
که بر رویِ تنِ تنبک بکوبم
غزالِ حوزه یِ شهر غزل باش
عریزِ محفلِ شیخِ اجل باش
به شیرازم ببر از راه عرفان
ارم را سروِ نازِ بی بَدَل باش
ﺍﮔﺮ جسمم بسوزد از ﺗﺐ ﻋﺸﻖ
ﻟﺒﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭﻡ ﺑﺮ لب ﻋﺸﻖ
نبینی از وجودم چیز دیگر
بجز خاکسترم را ﺩﺭ ﺷﺐ ﻋﺸﻖ
به رخ کمتر بکش زیبایی ات را
نـــدارم طاقــت رعنــایی ات را
دلـم شد پر تپش وقتی شنیدم
صــدایِ تـق تـقِ دمپـایی ات را
دعا کردم که یارم باز گردد
شب و روزم پر از آواز گردد
زمانی می زنم تار و کمانچه
کـه عشقم وارد شیراز گردد
دلِ تنگم غمِ دیرینه دارد
هزاران غصه رادر سینه دارد
به آسانی نصیبم کرده دوری
غروبی را که صد آدینه دارد
از بس که در آدینـه بگیرد نفسم
دلتنگ تـر از پنجـره هـای قفسم
هرچند کسی حلقه ی در را نزند
هر لحظه ولی منتظر هیچ کسم