دوبیتی
بلورِ تن حریرِ نقره پوشم
ربودی با نگاهت عقل و هوشم
مگر در پشت پرچین میگذاری
لبت را تا نفس دارم بنوشم
هنوز از آتشعشق و جنونم
فرو ریزد فراق از بیستونم
بسازم تاری از فریاد ِ فرهاد
که بنوازد جلالِ ذوالفنونم
نه رازم را توانم با کسی گفت
نه ازغصه توانم مژه ای خفت
شبی از درد بی درمان نوشتم
قلم لرزان شد و قلبم برآشفت
ربـاعی از لـب ِ قنـــدت بریزد
گُل از دست هنـرمندت بریزد
مونالیزایِ چشمت با تبحر
ژکوند از روی لبخندت بریزد
اجـل در شهــر ما آواز دارد
هزاران توطئه در ساز دارد
پـرستو در فضـای آسمــانم
سقـوط ِ ممتـد ِ پروازِ دارد
طلا گیسو به زیتونِ دوچشمت
اسیرم کـرده افسونِ دوچشمت
به چشمانت زدم زُل،ناگهان شد
دلِ دیـوانه مدیـــونِ دوچشمت
در باکرگی غنچه ی نورس دارد
آوازه در انجیلِ مقدس دارد
درسایهی گهواره یعیسای مسیح
مریم سخن ازجشنکریسمسدارد
همانروزی جفا راپیشه کردی
بـدی را سردرِ اندیشه کردی
بـه زعم آنکه گاهی پا نگیرم
تبـر را پاسبـانِ ریشـه کـردی
چه سوزِ سرمَدی آمد سراغم
چه دردِ ممتدی آمد سراغم
صدای چکمهی دی را شنیدم
زمستانِ بدی آمد سراغم