دوبیتی
با دفِ انگیزه آهنگی بزن
شعرِ شادی بر دلِ تنگی بزن
غصه رابیرون بریز ازحنجره
فرقِ غم را بر سرِ سنگی بزن
به تن پیراهنِ گلریز دارد
نگاهی ناز و شورانگیز دارد
قدم در کویِ آبان می گذارد
چه شوقی دخترِ پاییز دارد
دمادم چک چکِ بارانِ یک ریز
به رویِ شعر زردم می خورد لیز
مژه با اشکِ سردم می نویسد
به عشق دختری با نام پاییز
به یادِ خاطرات رفته بر باد
ونک را پرسه زد تا میرداماد
اگرچه پیش تر ها در ولنجک
جفاهادیده بوداز گشتِ ارشاد
خیابان را غبارِ غم گرفته
فضایِ کوچه را ماتم گرفته
سپاهی از دیارِ نسل وحشت
وطن را از تبارِ جم گرفته
اگر بگریزم از فرداقفس را
ندارم در دیارم هیچکس را
سکوتم بشکند وقتیکه بغضم
بگیرد در گلو راهِ نفس را
به یادِ آذر و مهرِ طلا ریز
شدم در موج برگ ازغصه لبریز
نمی شد باورم در تیر و مرداد
که شهریور شوم دلتنگِ پاییز
گدایی کدخدایِ شهرمان شد
به شدّت بیخیال از قهرمان شد
هلاهل را به خوردِ ایده ها داد
که کم کم زندگانی زهرمان شد
به عشق روی تو پروانه پر زد
هزاران خانه را آهسته در زد
ولی در کوچه های نا امیدی
دودستی بارها بر فرق سر زد