دسته ها
غزل
301
دو بیتی
205
آرشیو مطالب
اشعار پیشنهادی
به عشق دیدنت ای دختر لُر
گرچه چشمان قشنگت سرِ دعوا دارد
تا کمی دل میدهی حالی بـه حالی میشوم
گرچه با ناز تو در هر غزلی مأنوسم
دوباره یوز ایرانی مجالی تازه خواهد یافت
ماه کنعانی من فاصله را دور بــریز
شدم شیدای شمع بی زوالت
ای همه ی آرزو ،هیچ نمی خوانی ام
می دود هر شب نگاهم بر نگاه دیگری
هرچند که بین من و تو کوه و کُتَل ﺑﻮﺩ
عشق من ناز بکن تا بکشم نازت را
اندام و لب و چشم و رخِ یار قشنگ است
ای که باشد بین گل ها امتیازت بیشتر
دختر گیسـو طلا پیراهنت را باد برد
تا بـه دیدارم بیائی غصه ام کم می شود
دوش لبت را به لبم دوختم
پری رویِ گل اندامم نگیر از من خیالت را
جهان ای روله جان از آه لرزید
دانم ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺑﯽ ﮐﺲ ﻭ ﺑﯽ ﯾﺎﺭ ﺑﻤﯿﺮﻡ
هر زمانی باغبان می بالد از روئیدنت
وامانده ای از قافله ی سوته دلانیم
با سرود سبز باران تار باید می زدم
هنوز از دوری ات بیمارم ای دوست
در غم هجر تو گریان و غمینم چکنم
شقایق در پس پَرچین چه زیباست
از پنجــره دیدم کـه بهـاری شده بودی
از آن روزی که چشمم بر تو افتاد
در کوچه صدای کفش یارم آمد
دیشب که شکوه ام را با ماه کرده بودم
کـوکبِ شیرین زبان شعـــر و غـــزل آورده ام
جوانی رنگ ِ شاد ِ خاطرات است
تـرس و آوارگی از فاجعه ی زلزله است
ای جــان مـــن ارزانیِ چشمـان فــریبات
پریچهری که از جنس پری بود
هر ثانیه می ریزی با چهره ی رویایی
به رخ کمتر بکش زیبایی ات را
کمی با واژه هایم در مصافم
دو سه روز است که بی زمزمه در شیرازم
حـذر کـن از رفیـق نـانجیبت
دو تا چشم خمارت خواب دارد
رخی از جلـوه هـای نـور دارد
ﺳﺎﻟﻬـــﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﺧـــﻨﺪﻩ ﻣﻬـــﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐـــﺮﺩﻩ ﺍﯼ
در بر ِ آرامِ جانم بستر خوابم دهید
امان ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻪ ﻫــﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ
با عشوه نگاهی به نگاهم کن و برگرد
چه بد کردم که در حال سقوطم
نه امیدی که در آخـر به وصالـت برسم
گیرم کــه شکــر ﻋﺎﻣــﻞ بیمــاری ﻗﻨــﺪ ﺍﺳﺖ
سالها رفت و ﺷﺒﯽ ﻣﺤـــــــﺮﻡ ﺭﺍﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ
مگـر از معجزه ها فـاصلـه اندک بشود
هـر چند کــه آزرده شـدم در سختی
هر چند کــه اندیشه کنم ﺧﻮﯾﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
ترسم آخر در غزل ها مُشت شعرم وا شود
بر سفره ی نو ساغری از عید بیارید
ز لبخندی برایم ناز کردی
نمی دانستم ای بانو که کُردی
ﻋﺎﻗــﺒﺖ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺵ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬــــﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰِﺳﺒﺰ
چـو مهـتاب از تبارِ نور هستی
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩِ ﻧﺎﻓﺬﺕ ﺍﻋﺠــــﺎﺯ ﻣﯽ ﮐـــﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ
تـو را بارانی از شبنم گرفته
دلم تنگ از نبود روی عشق است
گـرچـه عمری شده ام بی خبر از ﻣﻨﺰﻝ ﺧﻮﯾﺶ
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻟـﺤﻈﻪ ﯼ ﺁﺭﺍﻡ ندارد
ﻣﺜﻞ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﻣﻠﻞ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
بنا داری که غمگینم بسازی
گمان دارم نمی باشد نیازی
بزن ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﮔﻞ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﮔﺮﺩﺩ
ﺁﻭﺍﺭﻩ ﯼ ﻣﺤﮑﻮﻣﯽ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻏﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ
چنان می روید این جا خشکسالی
مگــر بانـــو نمی دانی قشنـگی
مرا چشمی که سرتا پا سرشک است
5
5 اردیبهشت 1398
188
مرا چشمی که سرتا پا سرشک است
تو را باغی کـه سر تا پا تمشک است
بهـــار از دشت فــــروردین خبــر داد
تنت محصول عطـر بید مشک است
نظر دهید
تصویر دیگر
لطفا کد تصویر را وارد نمایید
کانال غزل ها
کانال دوبیتی ها
اینستاگرام
فیسبوک
©
کلیه حقوق مادی و معنوی این وبسایت متعلق به علی قیصری می باشد
طراح و برنامه نویس سایت : سهراب قیصری
Modal title
×