روزهـائی کـــه خیال ِ همـــه رويایی بـود
لحظه هـا بی خبر از دختـــر قشقایی بود
سالهـا رفت و بـــه یـاد لــب او نـوشیدم
ساغری را کـه پــر از تلخی و گيرایی بود
گر نکردم گذری نیمه شب از کوچـه ی او
مایـه ی دلهـــره از پیـــری و رسوایی بود
خسته دل بودم و گفتم کـه تعـارف بکند
استکانی که پر از عشق و پر ازچایی بود
بعد ازین هم گله ها می کنم از بـاد صبا
مانع مــا دو نفـر هـرزه ی هـــرجایی بود
بین گلهـای شقایق کـــه عــروس چمنند
رخ معشوقــه ی من مظهــر زیبایی بـود
چکنم، در دوسه تا نامه نوشتم به عسل
عشق من، زندگی ام بسته به میآیی بود