19 شهریور 1396

کنــارِ یــارِ زیبائی کـــه قــــدرش را نـــدانستم
زدم بر بخت خــود پائی که قدرش را ندانستم

من ِ دلـــــداده دانستم کـه آن شیرین زبان دارد 
زبان نغــــز و شیوائی کـــه قـدرش را ندانستم

جوانی کـردم و چندی گذشت از عمــر شیرینم
میــان روز و شبهـائی کــه قــدرش را ندانستم

خـدا داند کـــه ننهادم دو چشمم را شبی بر هم
بــه عشق سرو رعنائی که قــدرش را ندانستم

نشستم گـــریه ها کردم به یاد قـــــد و بالایش
بــه زیر دارِ افـــرائی کـــه قـدرش را ندانستم

کماکان در غــزلهایم زلال اندیش و جـــاری بود
همـان آب گـــوارائی کــه قــــدرش را ندانستم

میان خـواب و بیـــداری عسل آمــد به دیدارم
ببستم دل بــه رویـائی کـه قدرش را ندانستم