30 آذر 1395

روزها وقتی دچـار شک بی حــد میشوم
با خود و حجم خیالاتم کمی بـد میشوم

می زنم از خانه بیرون،باز میگویم که نه
بیـن تنهـا رفتـن و مانـدن مُــردد میشوم

شیطنتهای درون درکوچه ها گل می کند
همصدا با بچه های قد و نیم قد میشوم

تا که بسپارم به ذهنم"هـرچه بادا باد" را
بی خیـال از اتفـاق و هـر پیامـد میشوم

می روم در سایه روشن بر فــراز قلّه ها
خیره بر انبوهِ جنگل هـای ممتد میشوم

هـر زمانی اقتدا کـردم بپیوندم بـه عشق
بی خبـر از کفشها در راه مقـصد میشوم

بیدلی هستم که ازعشق عسل بانو هنوز
با تـرنم بــر ستیغ صخـره هـا رد میشوم