19 آبان 1395

آسمان، از اشتیاقم شانه خالی کرده ای
تار و پود هستی ام را دار قالی کرده ای

کشتزارم لحظه ای رنگ رطوبت را ندید
سرزمینم را دچار خشکسالی کرده ای

در زمستانت نمی باشد خبر از رعد و برق
بی گمان در ارتباطت اتصالی کرده ای

مردمانی بی رمق مشتاق باران تواند
گرچه عمری بی وفایی با اهالی کرده ای

آنقَدر مستی که جای فصلها شد جا به جا
فتنه در سرفصل تقویم جلالی کرده ای

در تمام لحظه ها از ما گریزان بوده ای
آسمانا کی هوای این حوالی کرده ای

بر سرِ وا ماندگانِ زار و بی چیز و ضعیف
زندگانی را مداوم ماست مالی کرده ای

ای عسل بانو، تو هم دیگر برای کشتنم
خط نستعلیق ابرو را هلالی کرده ای