9 دی 1394

باد صبا می دهـد، مژده ی آغازِ تو
می شکفد غنچه ها با گذرِ نازِ تو

کـاش بیاید صبا تا که رهـاتر شود
بر کمر و شانه ها زلف غزلسازِ تو

پنجـره در پنجره،روزنه را بسته ای
تا نشوم با خبر لحظه ای از رازِ تو

در ارم و دلـگشا نیز به یاد تـو بود
تا غزلی می سرود خواجه ی شیرازِِ تو

معجزه ها می کنی با رخ مهتابی ات
در همه جـا بوده ام شاهد اعجـازِ تو

در برِ هــر آینه،هر چه سرودم نشد
بیتی از اشعار من قافیه پــردازِ تو

چشمه ی احساس را جاری و ساری بکن
تا بشود زندگی، زنده به ابــرازِ تو

ای عسل از خنده ات شعر و غزلها که هیچ
نغمه گری می کند سازم از آوازِ تو