4 آذر 1394

شدم ای گل چــو بلبل بیقرارت
ســــرودم روزهــا در انتظــارت

سحــرگاهی گشـودم بال پـر را
کـه بنشینم دمی را در کنــارت

کمــاکان در دلـــم این آرزو بود
که سازم لانه ای را در جـوارت

پیامـم دادی و گفتی کــه دیگر
نـدارم حـس خـوبی با شعـارت

چـو گیسویت پریشانم نمـودی
شدم محـروم لطف بی شمارت

خـزان طومار عمرم را بپیچید
زدم یخ در غــم فصـل بهـارت

عسل،ای تک درخت پرشکوفه
نچیدم بوسه ای از شاخسارت