20 آبان 1397

دخترِ گیسـو طلا  پیراهنت  را باد  بـرد
رو به جنگل نم نمِ عطر تنت را باد بـرد

هر زمانی زد صبا دستی به چین دامنت
یک بغل از غنچه های گلشنت را باد برد

دلگشا را بوی خوش بگرفته  تا باغ اِرم
بس که آسان بافه ی آویشنت را باد برد

عاقبت افتادی از مستی درآغوش نسیم
لاجَـرَم گل هــای ریــزِ ﺩﺍمنـت را باد برد

اسب‌وحشی‌را شدی‌ در دشت آهوها سوار
آن چنان رفتی که یال توسنت را باد برد

ناگهان ازآهِ بهمن موجی ازطوفان گرفت
آسمـاری تـا بــه دشتِ ارژنـت را بـاد برد

کـو دلیری تا کند از کار طـوفان اعتراض
بی محـابا آب و خـاکِ میهنت را باد بـرد

شعله ی مانای دانش را سیاهی هاگرفت
تا که جنبیدی چــراغِ روشنت را باد بـرد

کم بکن  امواج زلفـت را  رهـا بانو عسل
درغریبی خوشه چین خرمنت را باد برد