گـرچـه گاهی نـرسد روز وصـال خـودمان
کوچـه ها پر شود از عطـر خیال خودمان
بـزنیم پـر بـه هـوایی کـه مگـر تازه کنیم
نفس پنجـــره را با پـــر و بـال خــودمان
روسری را بکش از بافه ی زلفت به عقب
تا معطــر بشـود سمـت شمـال خــودمان
تا پدر بود و زمین بود و به دل نور امید
سفـره خـالی نشد از نـان حـلال خودمان
مانــده بر لوح دل و سینه ی تاریـخ ملل
یـادهـا از منش و جـاه و جلال خـودمان
شیخ بی عاطـفه از هیمنه ی ریـش و عبا
شده پُر حیله تر از گرگ و شغال خودمان
ای عسل چشمه ی شیرینِ غزل ها نشود
بـــه گـــوارایـی اشعــار زلال خـــودمـان