9 آذر 1394

من که می دانم تو داری بیوفایی می کنی
جای دیگر چون چراغی روشنایی می کنی

بیگمان از دوستیِ با من پشیمان گشته ای
با تبسم صحـبت از روز جــدایی می کنی

گفته بودم صاحب وسلطان قلب من تویی
پس چـرا بـر سایر دل ها خـدایی می کنی

می گشایی در پس پـرچین گره از روسری
قاصــدک ها را غــزلباز و هــوایی می کنی

آنچنان مستانه میخندی که درشبهای سرد
با نفس هــایت هــوا را استـوایی می کنی

می نشینی مِثـل بیتی روی شعـر شاعـران
با زبـان بی زبـانی هــــم نـــوایی می کنی

ای عسل بانو چــرا در پیچ تنگ کـوچه ها
با نگاهی از جــــوانان دلــــربایی می کنی