16 آذر 1392

تو بیا نیمه شبی در بر ما هم شهری
تا معطر شوم از لطف شما هم شهری

گر نیایی لحظاتی تو به ویرانه ی من
من به دیدار تو آیم به خدا هم شهری

از افق جلوه بفرما به دو چشم تر من
تا بگیرم ز نگاه تو شفا هم شهری

روز نابودی و ویران شدن و مرگ من است
آن زمانی که شوم از تو جدا هم شهری

منم آن گمشده ی ساکن دشت برهوت
وآن لبان تو شده آب بقا هم شهری

به گمانم که عسل بوی خدا را شنود
آن که بوید به شبی زلف تو را هم شهری